نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

نازنین جون

اولین شبی که نازنین جون با قصه خوابید

امشب اولین شبیه که نازنین جان با گوش دادن  قصه  مامان و لالایی خوابش برد البته پیش اومده بود لالایی بخونم واسش بقلم باشه بعد بخوابه اما امشب کنارش تقریبا خوابم برده بود اینقدر مامان بیا بیا کرد که بیدارم کرد منم شروع کردم به قصه خودم و خودش و بابایی رو تعریف کردن کمی اموزشی بود واسه دختر خوبی بودن بعدم لالا لالایی ..مهتاب  لالا رو خوندم و دختر گلم خوابش برد خیلی بهم چسبید اونقدر که بیدار شدم برق و روشن کردم تا بنویسم    خوب بخوابی دختر گلم ...   ...
11 مرداد 1391

مهندس کوچولومون میگه ماما دیده بده از دیروز

  ماما  دیده_______---یعنی شیشه ____ اولین بار ٨مرداد ٩١ صبح  موقع بیدار شدن دیروز...مامان  در حال پوشیدن لباسهای نازنین و بعد ١ دونه بوس __نازنین ١ بوس_مامان ١ بوس_ نازنین ١ بوس_مامان در حال پوشیدن شلوار پای نازنین بعد که مامانی لباسهای نازنین جونشو پوشید گفت نازنین  ِمامان --مامان و بوسش نمیکنی میخوای بری و نازنین دویید اومد مامان و بوسش کرد و رفت جلوی در که بره بیرون با بابا ییش عصز دیروز خراب شدن در حیاط خلوت --قفل نشدن ---و در نتیجه  خرابکاریهای نازنین ---------- بابای نازنین در حال تعمیر  قفل در -----نازنین پیچ گوشتی به دست --عجیب و یه جور ژست حرفه ای گرفته و کنار بابا داره هی یه کارا...
9 مرداد 1391

کارای جدید..

سیستم مامان جونی ایراد پیدا کرده اینه که باز نیستیم باز مظلب جدید نداریم راستش دلمون تنگ شد واسه همین به زور یه کاری کردیم سیستممون یکم درست شه مظلب بزاره خب از چی بنویسیم؟از چی بگیم ؟این چند روزی که نبودیم خیلی اتفاقا افتاد بزار یادم بیاد اوم ..صبر کنین چند روز پیش  هی گفتم  آ ..آ یعنی همون اب بعدم مامانی تو یه  استکان کوچولوی دسته دار واسم اب ریخت اما یهویی مامانی دید یه قاشق گوچولو برداشتم دارم اب ها رو از توی استکان میخورم خنده داره ؟خب اب هم میشه با قاشق خورد نمیشه؟ دیگه اینکه هروقت مامانی جارو برقی میکشه گوشه فرشها رو تکون میدم  بابایی میگه از اون یاد گرفتم یا تو اشپز خونه زودی میرم  پادریه جلو دستشویی و پ...
8 مرداد 1391

تونستم بگم تُر تُر

دیشب با بابا جون رفتیم بیرون من و بابایی رفتیم همین پارک یکم نزدیکمون کلی سرسره بازی کردیم اولین بارم بود که گفتم تُر تُر همون سر سره ا مروزم کلی شیطونی کردم و همه چیزارو بهم ریختم دره کابینتا رو باز کردم قندا و لیوانا رو با کاسه هارو ریختم بیرون مامانی داشت با خاله جونی تلفنی حرف میزد منم از فرصت استفاده کردم خب شیطونم دیگه بچه ام دیگه به هر حال چشمتون روز بدو نبینه یه اشپزخونه ای یه خونه ای پر از اسباب بازی هرکار دلم خواست کردم راستی تازه یه کاسه هم شیکشتم تو حیاط خلوت برده بودم اونجا  پلومو بخورم الانم رفتم لالا کردم ...
2 مرداد 1391

دومین روز ماه رمضون

.امروز دومین روزه ماه رمضونه اینجا هوا خیلی خوبه باد میزنه من دختر خوبتری شدم الانم دارم با اجرهام خونه میسازم وهی میگم به مامانیم بیا بیا بیا اما مامانی هی سرمو کلاه میزاره یه ذره بازی میکنه باز میره دیروز با بابایی همه عصر و رفتیم بیرون اینقدر بهم خوش گذشت  اخه میدونین عصری با بابایی خوابیدم بعد تا چشامو باز کردم دیدم بابایی داره میره بیرون گریه کردم همونجور خواب الود و خوابیده گفتم ای یا ای یا  بعد مامانی منو برد بقل بابا یی گذاشت منم ساکت شدم   بعد مامان جونم به بابایی گفت  من و ببره بیرون و بابایی هم گفت باشه مامانی بهم گفت مواظب خودت باش نازنین جونمو بوسم کرد اینقد خوش گذشت ماشین سواری کر...
1 مرداد 1391

اولین افطار

امشب مامانی میخواد افطار کوکو سبزی درست کنه اش رشته  هم داریم   شاید اگه بابایی شیر بخره فرنی هم درست کنه روشم چیزای خوشگل بکشه تزیین کنه بعد عکس بگیریم عکسشو بزاریم....   حالا همینا دیگه ..مامانیم اصلا تشنه اش نشده ..هوا امروز خیلی خوبه اینجا همش باد میزنه اخ جون افطار ...بازم مامانی  سفره پهن میکنه منم کمکش میکنه بعدشم همه چیو میریزم بهم   وای یادش بخیر پارسال اخ اخ اصلا نمیزاشتم چیزی بخورن که هیجان زده میشدم از این ور سفره به اون ور سفره  میدوییدم همه چیو داغون میکردم   تازه بعضی وقتام مامانی میزاشتم تو "رو روا کم "منم اعتراض میکردم سرمو کلاه میزاشتن اما سرم کلاه...
31 تير 1391

اخرین دندون از دندونای جلوم بالاخره نیش زد

جونم واستون بگه .. روزی بود و روزگاری بود نازنینی بود و قصه ای بود دندون دراوردنش ..القصه چند وقتی بود همش دستش تو دهنش بود و انگاری یه دندون میخواست بدوهه و بیاد بیرون ..اما نمیومد ...بعدش مامانش که بهش میگفت دهنتو باز کن   ببینم دهنشو باز میکرد...آ..میکرد جای دندونی که درد میکرد نشون میداد ..القصه بالاخره دندون این جیگر به نام نازنین انگاری دیروز یا پریروز زد بیرون ..مامانیش دید بهش گفت :مبارکت باشه دختر گلم دندون جدیدت مبارک بعد گفت بابایی نازنین دندونش دراومده ...قصمون تموم شد ...   ...
31 تير 1391

حرفایی که یادگرفتم

ا ی یا ..بعضی وقتام بیا مثل الان... مامان...تبدیل شد به ماما ...یه مدتم می می وقتی صبحها بیدار میشدم الان شده ما...فقط ما.. بابا...اونم واسه راحتیم میگم با .....فقط با....با ..با.. دوو. ...وقتی مامانی میگه چند تا دوسش دارم میگم دو تا ..یعنی همه رو دو تا میگم دوسشون دارم دیگه مامانی میگه تنبلم تو حرف زدن با اینکه هوشم بدک نیست اما نمیدونه چرا تو حرف تنبلم  یادش بیاد مامانی میاد باز مینویسه ...
31 تير 1391

ماه رمضون شروع شده

خب ماه رمضونم دیگه اومد  فکر میکنین من کمتر شیطونی کنم؟  بعید میدونم امروز ساعت 10 بیدار شدم اینقدر شیزونی میکنم ...البته دختر خوبی هستم خب حوصلم سر میره تقصیره خود مامان جونیمه کوچولو که بودم همش باهام بازی میکرد منم دوست دارم همش دیگه باهام بازی کنه خب دوسش دارم دیروز مامانیم تو حیاط خلوتمون داشت غوره دونه میکرد یکم گرفته بودا ..بابایی صندلی گذاشته بود پشت در من نرم اونجا شیر اب باز بود درو باز کرده بودم پامو گذاشته بودم لای در هی میگفتم ما..... ما ....ای یا...ما ..ای یا...ای یا دستمو از لای در برده بودم اونور هی میگفتم ..ای یا  ..ای یا ..مامانمم که میگفت قربون تو برم جیگر من بیدار شدی؟ ...این بود قصه دیروزمون میخواست...
31 تير 1391