نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

نازنین جون

واسه دوستامون

یه سلام قشنگ .یه سلام شیرین یه سلام گرم یه سلام عشقولانه به همه دوستامون که میان میخوننمون که دوسشون داریم  که دوسمون دارن  امیدواریم خیلی خوب باشین و تابستون گرم بهتون خیلی خوش بگذره راستی چه   خبرا ؟خوش میگذره ؟ ...
17 شهريور 1391

دوست دارم

  میخوامت ..با همه اذیت هات ..با همه جیش کردنات ..با همه کثیفیای امروز روی فرش میخوامت نازنین ..میخوامت یعنی دوسِت دارم مامان .. کاشکی اسونتر جیشت رو خبر میکردی خیلی حسته ام مامانی امروز خیلی. الان خوابت برد میخوام سبزی پلو درست کنم ته چین سبزی پلو همون شوید باقله با گوشت ابجوش داره میجوشه باید برم برنج و بریزم راستی عصری میخوایم بریم باغ خاله جون اینا تازه باغ خریدن خیلی نزدیک شهر  اما خودشون ساکن تهران هستن  ..امروز قراره بریم اونجا شاید واسه  عصرونه  تو باغ   سالاد الویه درست کردم کلی کار دارم مامانی خوب بخوابی گُل ِ شیطون من.. ...
31 مرداد 1391

وقتی نازنین طلا کفشای مامان جونو میپوشه

  از تو نوشتن مامانی حال قشنگیه حس قشنگیه  شور قشنگیه     دوست داشتنت   تجربه حال قشنگی بود مامان جون     خداجون  میسپارمش به خودت در پناه خودت سالم و تندرست حفظش کن همیشه     دوست داشتنت شیرینه مثل قند و  عسل مامانی     میبوسمت گل بهشتی من ..گل همیشه بهار من نازنینم     خنده هات همیشگی  دخترم خنده هات جاودان شیرین مادر      ...
27 مرداد 1391

وقتی من و مامانیم خیاطی میکنیم

اینم وقتی نازنین خانوم هوس میکنه قبل از پرو لباسش اول اونو مثه مامانی بدوزه   اینجام وقتی هوس میکنم برم تو کارتن بشینم   اینجام که بعد از موفقیتم از نشستن تو کارتن  بینی مو چپسبیدم و کلی خندم گرفته  دارم از کاره خودم میخندم اینم من و همون لباس که منو مامان جون باهم دوختیمش    اینم یه عکس دیگه از نازنین جون با نی نیش ...
25 مرداد 1391

شب احیا نوزدهم ماه مبارک رمضون

دیشب با مامان جون ساداتم رفتیم مسجد هرچن خیلی شیطونی کردم اما چادر سفیدم و سرم کردم و رفتم مسجد هی میرفتم کنار بچه ها میشستم و نیگاشون میکردم البته مامانی  با بابایی شرط کرد تا نصف دعای جوشن کبیر پیش بابایی باشم بعدشم پیش مامانی اخه مامانی نمیخواست بریم میگفت من شیطونی میکنم  ساعت 4 برگشتیم خونه اصلا هم نخوابیدم  تو مسجد  سحری هم همونجا خوردیم زرشک پلو با مرغ و سبزی خوردن   حسابی دیشب  احیا گرفتم تازه قران هم رو سرم گذاشتم..الانم لالا کردم یعنی تازه لالا کردم صبحی همش گریه میکردم مامانیم متوجه نشد چرا  یهو با جیغ بیدار میشدم  گریه ام بند نمیومد ..مامان جونم فکر میکنم به خاطر شیرینکاری...
18 مرداد 1391

موهامو کوتاه کرد مامانی امروز

ا مروز رفتیم با مامانی جون حموم کلی بازی کردم کلی گریه کردم وقتی مامانی خواست موهامو بشوره تازه اخرش مامانی با خودش کنار و اومد در اثر شیطونیهای من و اینکه چند وقته نمیزارم مامان موهامو شونه کنه و همش فر و فر و فر اخرش موهامو کوتاه کرد ولی خیلی موهام خوشگل شده بودا دیروز رفتیم خیابون مامانی کلی وسیله خرید واسه ارایشگاش و یه عالمه چیز منم کلی شیطونی کردم دیروز مامانی موهامو   دم اسبی بسته بوداینقدر خوشگل بود اما خب راحتی من از هرچیزی مهمتره همینه دیگه باید اخرش مامانی کوتاه میکردد اخه مامانی عاشق موهای من بود ولی وقتی نمیزاشتم درستشون کنه !!شونه کنه چه فایده همش ژولی پولی هی مامانی به موهام امروز نیگاه می...
16 مرداد 1391