نازنین با عروسکاش و تاب بازی
اونروز عروسکات و گرفته بودی و رفتی تو حیاط خلوت بابایی واست تاب بسته بود میرفتی تاب میخوردی یکمی که گذشت خسته شدی اومدی گفتی" دیده " همون شیشه و بعدم خوابیدی منم بعدش رفتم کاری داشتم یهویی دیدم عروسکات تو تابن کلی خندم گرفت انگاری اونا رو گذاشتی تابشون دادی ...