نازنین با عروسکاش و تاب بازی
اونروز عروسکات و گرفته بودی و رفتی تو حیاط خلوت بابایی واست تاب بسته بود
میرفتی تاب میخوردی یکمی که گذشت خسته شدی اومدی گفتی" دیده " همون شیشه
و بعدم خوابیدی منم بعدش رفتم کاری داشتم یهویی دیدم عروسکات تو تابن
کلی خندم گرفت انگاری اونا رو گذاشتی تابشون دادی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی