نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

نازنین جون

اینم یکَم از شعرای مامانی موقع بازی

یکی  یه دونه    دختر ِ من    لوس و ناز نازی   دختر ِ من   یکی یه دونه      عروسک ِ خونه       گل و گلدونه      نازو و دُردونه       جوجه خونه     جیک جیک میکنه     شلوغ میکنه عسل دونه    جیگر دونه    نازدونه     دختر مامان  دختر بابا    شیطون بلا   تند و ناقلا  یکی یه دونه    بَلا طلا  عسل طلا    جیگر طلا  *** اهای یکی یه دونه    اهای ...
8 ارديبهشت 1391

بازم شعر بازم شعر شعرای دیروز مامان جونیم واسه من

١ ٢ ٣ مامانی بزن بریم به بازی ١    ٢     ٣     حالا    تاب   تاب   عباسی   خدا   منو   نندازی چرخ    چرخ    عباسی   چرخ  چرخ خدا جون      یه دنیا     یه دنیا و یه مامان   یه مامان و  یه دختر         چرخ چرخ یه دنیا      دوست   دارم مامان جون  دوست دارم نازنین دوست دارم دخترم     ...
8 ارديبهشت 1391

عکس عکس عکس

      اینجا چی کار میکنم مامانم  کو ؟   اینم چند تا از عکسای من خوشگلن ؟         مامانی عاشق این عکسم با این کلاهه!!! یادش بخیر اخی کوچولو بودما...           خیلی نیگام نکنین ماله مامانمم ها     اخی اینجا چیکار میکنم پس مامانم کو؟     چه عکسایی چه کاریی میکنه مامانم ها ...
8 ارديبهشت 1391

چند تا عکس دیگه از دخملی نازی جونم قدیم و جدید باهم درهم

امشب به زور خوابوندمت من مامان نازی جونم خیلی شیطون شدی   تا برقا روشن باشه نمیخوابی امشب خیلی خسته شدم نمیدونم چرا بیدار شدم برقا رو روشن کردم و نشستم پای سیستم و به سختی عکسات اپلود شد انگار خیلی سنگین بودن چون از روی عکس گرفتم نور افتاده باید فلشش رو خاموش میکردم    دقیقا ماه رمضون بود خواب الود بودی  یادم رفته بود  وقت داریم اتلیه دیر رفتیم افطاری هم دعوت بودیم اونوقتا موهات همش همینجوری بود فشن خودش تازه از حموم اومده بودی مادرچونت میگفت دخترمون موهای خوده شه ها شوفاژ نکرده( همون سشوار )   اینم همش میرفتی میشستی تو کمدت اسباب بازیا رو میریختی بیرون یکیشونو ...
8 ارديبهشت 1391

بچه ها بیاین اسلاید عکسامو ببنین هوراااااا

سلام سلام گل دخترا گل پسرا اخ مامانیم خیلی تنبل شده به کسی نگین ها همش کتاب میخونه  یه کارای دیگه هم میکنه من بلد نیستم بگم یاد بگیرم میام میگم تازه میخواد یه جایی هم کلاس بره یه کاری اگه رفت میام بهتون میگم اهنگمونو عوض کردیم حسنیه اینقد دوسش دارم مامانمم الان یه اسلاید درست میکنه از عکسای پارسال همین ماه گل ریزون من با چند تا دوستام که هم سنمن خونه مامان دوستمه ها راستی اخ اخ فردا واکسن دارم اوخ ثلاثم داره درد داره دیروز 18 ماهگیم پرشده یه چیز بگم بخندیدن دیروز مامانم عصری تازه خوابیده بود من یهو بیدار شدم جلو چشم بابام رفتم بالا سر مامان جون سادادتم هی بوسش کردم هی بوسش کردم دلم تنگ شده بود واسش بابامم همینطور با تعجب نیگام ...
4 ارديبهشت 1391

برگشتیم

ما اومدیم خونه از نصفه راه از بابلسر با یه عالمه خاطره بد همش بیمارستان نمیدونم چی شد من مریض شدم تازه موقع برگشت تو بیمارستان گلوگاه سِرُم وصلم کردن دیروز بهتر بودم امروز دوباره حالم بد شد خانوم دکتر گفت ادامه داشت باید برم بیمارستان مامانیمم دل درد داره امروزم همش بالا می اورد اینجا هر دومون رفتیم بیمارستان امروز حالمونم اصلا خوب نیست فعلا..
9 فروردين 1391

داریم میریم دریا جنگل

سلام فردا قراره من و مامانیم و باباییم  با خاله جونیام  از جاده کیاسر از دامغان بزنیم بریم ساری اولش قرار بود بریم تنکابنا با خاله جونیام نشد امشب تصمیم گرفتن ساعت 10 بریم ساری بعدم اگه بشه فردا ساری باشیم ایشا...اگه خدا خواست بریم سمت رشت امشب کلی با مامانیم حرف زدن تا اخرش قبول کرد نمیدونم چرا راضی نمیشد حتما یه چیزی بوده دیگه شاید دایی جونیم هم از گرگان اومد با ما اخه امروز رفتن اونجا مهمونی راستی دیروز رفتیم خونه مادرجونیه مامانم بودیم اینقد خوش گذشت اینقد بازی کردم تو حیاطشون یه عالمه قراره فردا ناهارو ساری بخوریم ایشا..ولی شایددم دیر بریم همون جنگلای کیاسر بخوریم نمیدونم چرا مامانیم راضی نبود حتما به خاطر سفر قبیلی...
6 فروردين 1391

بدون عنوان

کلی نوشتما پرید همش نمیدونم اینم هست دیگه ولی ما روشو کم میکنیم دوباره مینویسیم داشتم میگفتم بالاخره امروز تلسمش شکسته شد و اخرش یه بلوز واست خریدم  بعد چند خریدن و عوض کردن  یه بار از دوشم برداشته شد و دیگه اینکه  مادرجونتم امشب اینجاس شب چهارمه اخرین شبه شیفت خونه ماست تنها نمیخوابه شبها میترسه برای همین میاد خونه ما و عموها شیرینی مونم که خریدیم امشب و شکلات و نقل بدک نشد راستی یکی از فروشندها کد یه جعبه رو اشتباه داد مجبور شدیم دوباره بریم و با کلی منت اجازه دادن وارد شیرینی فروشی شیم اخه خیلی شلوغ بود ولی عوضش کرد قاچاقی این عکسا ماله دیروزه که داری خفن و وحشتناک شکلات میخوری  راستی نازنین  ماما...
27 اسفند 1390

دیروز رفتیم بیمارستان

دیروز عصری با مامانی و بابایی رفتیم بیمارستان نگران نشین من حالم خوبه بابابزرگم مریض شده برای همینم بردنش بیمارستان مامانیم همش نگرانشه البته خدارو شکر بهتر شده من که نمیدونم یعنی چی ولی کلیه هاش کراتینو دفع نکرده بود چند روز اوره شم رفته بود بالا بابا بزرگ حاضر نبود بستری بشه اخه خاله جونیام میخوان از تهران بیان عیدم هست اما خانم دکتر اصرار کرد بابا بزرگمم بستری شد الانم یکم خدارو شکر بهتر شده ولی قراره یکم دیگه باشه  دیروز بابا بزرگ مامانیم دعوا کرد یعنی گفت چرا منو بردن اخه کسی نبود من پیشش بمونم مامانیمم همش غصه میخورد وقتی من خواب بودم به خاطر بابا بزرگ جونم حالا که یکمی بهتر شده مامانمم خوشحالتره    برا بابا بزرگ...
25 اسفند 1390