دیروز رفتیم بیمارستان

دیروز عصری با مامانی و بابایی رفتیم بیمارستان نگران نشین من حالم خوبه بابابزرگم مریض شده برای همینم بردنش بیمارستان مامانیم همش نگرانشه البته خدارو شکر بهتر شده من که نمیدونم یعنی چی ولی کلیه هاش کراتینو دفع نکرده بود چند روز اوره شم رفته بود بالابابا بزرگ حاضر نبود بستری بشه اخه خاله جونیام میخوان از تهران بیان عیدم هست اما خانم دکتر اصرار کرد بابا بزرگمم بستری شد الانم یکم خدارو شکر بهتر شده ولی قراره یکم دیگه باشه  دیروز بابا بزرگ مامانیم دعوا کرد یعنی گفت چرا منو بردن اخه کسی نبود من پیشش بمونم مامانیمم همش غصه میخورد وقتی من خواب بودم به خاطر بابا بزرگ جونم حالا که یکمی بهتر شده مامانمم خوشحالتره    برا بابا بزرگم دعا کنین زودی خوب بشه دیگه مامانم غصه نخوره

امروز خیلی اذیت کردم از ساعت ٦ و نیم بیدار شدم غر زدم کفش قرمزامو دستم گرفتم هی مامانیمو صدا زدم بریم بیرون بعدشم هر کاری میخواست کنه نمیزاشتم کمد اسباب بازیای منو تمیز کنه همش هر عروسکسو میگرفت منم میخواستمیکم دختره بدی شدم نه؟

تازه الان دارم میخوابم اینقد مامانمو خسته میکنم که نگو وقتی میخوابم زودی هم بیدار میشم مامانیمم بره کاراشو کنه تا من بیدار نشدم راستی مامانم یه سبزه با اسم من درست کرده حالا عکسشو میزاره واستون ٢ تا سبزه دیگه هم داریم بابایی پنج  تا ماهی قرمز بزرگ خریده ..یه عالمه خودش ماهی  دوست داره واسه همین ١٠ روزه خریده شون منم همش نگاشون میکنم  عکسشو مامانیم گرفته  تا بزاره اینجا  یادش رفته امروز مامانم همش تو فکر هفت سین بود که چه شکلیش کنه  خب دیگه مامانیم بره یکم کاراشو کنه اگه من بزارم باز بیدار نشم غر غر نکنم !!نمیدونم چرا اینقد اذیت میکنم اخه دختره خیلی خوبی بودم خیلی !!

بازم دندونامه همش دستم تو دهنمه درد میکنه همشم از خواب با گریه میپرم دلم بقل مامانمو میخواد تو بقلش بخوابم اخه درد دارم چیکار کنم خب