چند تا عکس دیگه از دخملی نازی جونم قدیم و جدید باهم درهم
امشب به زور خوابوندمت من مامان نازی جونم
خیلی شیطون شدی تا برقا روشن باشه نمیخوابی امشب خیلی خسته شدم نمیدونم چرا بیدار شدم
برقا رو روشن کردم و نشستم پای سیستم و به سختی عکسات اپلود شد انگار خیلی سنگین بودن
چون از روی عکس گرفتم نور افتاده باید فلشش رو خاموش میکردم
دقیقا ماه رمضون بود خواب الود بودی یادم رفته بود وقت داریم اتلیه دیر رفتیم افطاری هم دعوت بودیم اونوقتا موهات همش همینجوری بود فشن خودش تازه از حموم اومده بودی مادرچونت میگفت دخترمون موهای خوده شه ها شوفاژ نکرده( همون سشوار )
اینم همش میرفتی میشستی تو کمدت اسباب بازیا رو میریختی بیرون یکیشونو انتخاب میکردی یا میگفتی من بهت بدم کار همیشت بود یادم نیست شاید تازه راه افتاده بودی شاید ٣ شایدم ٤ ماه پیش
اینم کلاه و شالگردن و پاپوش و سوییشرتیه که زمستونی واست بافتم اولین بار بود بافتنی میکردم
به قول خودم مثه امتحانات پایان ترم سخت بود خیلی هم بار اولم بود هم اموزشش اصلا خوب نبود شایدم من وارد نبودم
اینم که ماله پریروزه که باهم رفتیم پارک واسه اولین بار اخه اینجا سرد بود تا حالا چه کیفی کردی دختر پاستوریزمون بالاخره دستش به گرد و خاک خورد..
اینجام بعده اومدن خونه که کلی گریه کردی صورتت پره اشکه که چرا اومدیم خونه اما زود میشه سرت کلاه گذاشت بعضی وقتام سخت
اینجام که داری بازی میکنی همون روز قبل رفتنمون به پارک
مامانی جون ندارم بس که خستم کردی برم بخوابم شب دخترم خوش و شب همه فرشته های کوچولو و ماماناشون خوش