من مادرم
برای خودم چای ریخته ام..تو روی مبل خوابیده ای...بیسکوییتهای پتی فور هم دورت ریخته است..چنان خر و پفی میکردی که نگو..و من متعجب به تو مینگریستم..به عروسکی که کلی لوازم ارایشو دور لبهاش مالونده بود..این تقریبا..جزو نوادر پاتکهای توست...به وسایل ارایشی مادر..درست شبیه بازیگران سیرک شدی..تو وروجک شیطون ِ مادر ..میدانی دخترکم...باید یک چای بریزمو برگردم..اما چای هم اینروزها طعم خوشی ندارد..نمیدانم چرا...اینهم چای..میدانی نازنین..نمیدانم چرا اما اینروزها..دلم یک مادر میخواهد...شبیه مادر خودم..باهمان قد و بالا...دلم میخواهد تلفن زنگ بزند...و او پشت خط باشد..حالم را بپرسد..روزگارم را بپرسد..برایم سبزی خوردن پاک کند...دلم اینروزها مادر میخواهد...مادر داشتن چیز خوبی است...حال قشنگی است...چشمهای مادر ها خیلی مهربان است...میدانی مادر بزرگ در کما رفت...دچار مرگ مغزی شد و برای همیشه رفت..کاش هنوز بود...وعطرش همه جا میپیچید...نازنین مادرجان...دلم برای مادرم تنگ شده..خیلی هم تنگ شده...مادر داشتن چیز خوبی است..نعمت بزرگی است..خوب بخوابی بهارم...دخترم..مهتابم..نازنینم..