نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

نازنین جون

مهد رفتن نازنین جونی

1392/3/28 13:48
472 بازدید
اشتراک گذاری

صبحها مامانی منو خواب الود لباس میپوشه و میبره مهد راستش مامانی چند تا مهد عوض کرد..یه مهد قرانم برد اما..راستش خیلی گریه کردم.اخرشم رفتم همون کهد کنار کلاش مامانیم..مهدش سه ستاره  اس..اما مامانی خیلی حساس بود...که چطور باشن..چطوری رفتار میکنن...کلاسای مامان جونیم شروع شده شنبه تا سه شنبه..ظهرا هم 12 با مامانی برمیگردیم..یعنی من 9 تا 12 میرم مهد همزمان با کلاسای مامان جونیم..الانم تو ماشین حین برگشت خوابم برد..غش کردم اصلا..خب شما بهم حق بدین دیشب یه عالمه با حسناجون..توپ بازی کردیم 1 خوابیدم..اونوقت کله صبح مامانیم  منو بیدار کرده 8 و نیم صبح برده مهد..چشمتون روز بد نبینه منمگریه همینجور مامانی ماشینو پارک کرده..دیدم  نرفتیم سمت کلاس مامانی گفتم من مهد  نیمیام..نیمیخام..همینجور اشک ریختم..مامانی  همینجور  دستمو گرفته بودم باهام حرف زد اما  اروم نشدم..تو حیاط مهد که رسیدیم..یکی از خاله ها اومد..چون گریه میکردم..یکم تاب بازی کردیم..اروم شدم..بعدم منو بردن تو..مامانی یهویی صدای گریمو شنید..اما خاله گفت زودی یادش میره..چون میریم خمیر بازیمیکنیم..بچه ها دارن ورزش میکنن ..زودی  یادش میره..اینقدر غصه نخورین مامانی..بعدم مامانی رفت...امروز بستنی نخوردم..چون زودی خوابم برد تو ماشین...خب من همش بتنی میخوام..

نازنین:مامانی حواست نبود

مامانی:واسه چی مامانی

نازنین:خب حواست نبود یادت رفت

مامانی:فدات بشه مامان

فدات بشم جیگرم طاقت قهرو نداری..هروقت دعوا یا قهر میکنم باهات..کم البته..میگی:مامانی خوبی؟خوبی؟من خوبم..تو خوبی؟فداتبشم...یا دعوامیکنم..میگی:مامانی منو   دبا نتُن چرا دعوام میکنی..دعبام نکن باشه؟باشه؟ففدات بشم من..

موقع برگشتن از مهد: مامانی :میوه هاتو  خوردی چیکارا کردی؟هان عسلم جیگرم

نازنین:اِندونه اُردم همه اُدم بادی اَردم..جایزه گرفتم..فدات بشم من عسلم..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ریحانه جون
28 خرداد 92 13:56
سلام... خیلی خوبه که مهد میری و دوست پیدا کردی... ریحانه جون هم عاشق مهد کودکه...


سلام
اره خیلی خوبه امروز دیگه قول دادم گریه نکنم..تازه همش میگم..دوست دارم فردا برم مهد