نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

نازنین جون

نمک حرف زدنای نازنین جونی

مامانی اوبی؟بابایی اوبی؟ شبا موقع خوابیدن:بابایی بیدایی؟مامایی بیدایی؟بابایی ابی؟مامایی  ابی؟و هی تکرار میکنه تازه شبا مامانی کلی قصه واسش میگه کلی هم حال میکنه صداشام در نمیاد و مامانی فکر میکنه خوابه وقتی ساکت میشه میگه مامایی بگو بگو بعضی وقتام  میگه اودووووو..یعنی بدو اینکارو انجام بده  اونوقت مامانی این شکلی میشه الانم داره تموم بشقابای چینی رو از تو کابینت در میاره میچینه روی مبلا   ...
26 دی 1391

اولین بار گفتن این چیه؟

نازنین :این چیه؟کنار لباسشویی مامانی:در حال ظرف شستن ساعت 3 ظهر این لباسشوییه مامانی باهاش لباسامونو میشوریم نازنین ساعت4 :35دقیقه کنار مبل :این چیه؟ مامانی: این مبله مامانی نازنین :مامانی دبا دبااااااااااااااااااااااااااااا..کلی هم سرشو تکون میده با انگشتم هی تاکید میکنه ترجمه:یعنی دعوا دعوا کار بدی کردی مامانی مامانی دقیقا این شکلی نازنین بازم ادمه میده یعنی هروقت واقعا عصبانی میشهاز مامان باجدیت دستشو تکون میده محکم میگه دبادباااااااااااااااااااااااا یه جوریم میکشه مثه دیشب یهویی نمیدونمچرا  عصبانی شد به مامانی گفت دبا دباااااااااااااا بااخم لالاااااااااااااااااااااا مامانی این شکلی شده بود   ...
26 دی 1391

صبونه خوردن نانی و مانش

مامان و نانی خانوم بیدار که شدن امروز خیلی دیر بود مامانی ده و نیم نانی جون یازده و هنوزنیم نشده هنوز چشاشو نمالونده دختر پاشده میگه دَتَر دَتَر همون دفتر  مامان هم رفت و گفت نازنین بیا کارت بازی و نانی جون گفت  کات کات و کارتهای پرندهها پخش شد جلوی بخاری مامانیگفت پس بیاصبونه بخوریم مامانی نازنین جون گفت بییم  مامان گفت پس بیاکمک سفره بنداز نانی جونم اومداشپزخونه دنبال سفره مامانی گفت نازننین مامام بزار دو تا فنجونم بیارم نانی جون گفت : بنجون بنجون بعدم سر سفره ساعت یازده و چهل و پنج دقه مامان و دختر صبونه میخوردن  البته لنگ ظهر ..مامان یه تیکه نون اماده میکرد میزاشت روی کره اماده واسه برداشتن نانی هم ...
2 دی 1391

جیگرمی میدونی؟

ما خیلی دوست داریم مخلیصیم جیگرم..نفس مامان به نفست بندِ..دلبندم جون مامان به جونت بندِ قربونت بره مادرکه همه شوما رو خالی کردی رو فرش اشپزخونه فدات بشم وقتی هرروز میری و سفره ناهارو پهن میکنی(همه نمکدونم خالی کردی رو سفره) قربونت برم هروقت میخوای برنج بخوری واسه خودت سفره میندازی   ...
29 آذر 1391

امروز نازنین با غر غر بیدار شده مثل خیلی روزا

امروز 3 شنبه اس وروجک بانوی ما خیلی غر میزنه البته الان ارومتره  داره با عروسکاش بازی میکنه مامان سادات امروز زودتر بلندشدو یه کاستر  یه  فرنی خوشمزه واسه جیگر بانوی گرسنه درست کرد روش رو هم کلی تزیینات انجام داد عکسهای ادمک و البته با کاکایو و چیزای دیگه جاتون خالی خیلی خوشمزه بود بفرمایین بازم داریم اول   مامانی نازنین و بقلش کرده میخونه لالا لالایی غر غر میکنه نازنین دختر ..لالالالایی چشماش چه نازه دختره نازم نازنینم تکرار میکنه میگه غ ُ غُ می اونه اما یه حالی میکنه نگو وقتی بقله مامانیه و واسش لالایی میخونه مامان جون خب دخترمون دلش میخواد شعر  بخونه دوم اینکه با هم نشستیم جلوی بخاری دو تا فنجون ...
28 آذر 1391

برای دخترم شیرینم.دلبندم.میبوسمت میبویمت جان مادر

. تو را سخت میان اغوشم میفشارم..دوستت دارم.. تنت داغ و تبدار  و بیمار .. و من بغض دارم..بغض  ِپنهان.. میبویمت ..میبوسمت..مینوشمت... چه شیرین است لبهایت میدانی ؟عشق تو شیرین است زیبایم.. عشق تو داغ  است  گرم است مهربانم..نازنینم.. عشق تو ناب است ماه و مهتابم.. عشق  تو پاک است ..شیرین تر از جانم.. دلم میان سینه میتپد برایت میزند با شوق و من هرلحطه با تو در اسمانم..نازنینم.. میدانی..اخر؟ ..فراوان دوستت دارم. مثل عکس ماه درآب.. مثل حوض ماهی..مثل ..موج ِ دریا.. نه فراوانتر..  دوستت دارم.. چنان سخت بیماری جان مادر ... براشفتم ..نخوابیدم..و بربالینت بیدارم ...
27 آذر 1391

ما برگشتیم

سلام از امروز تصمیم گرفتیم هر روز یه پست بنویسیم وقتی مامانی میاد سراغ نت چی میشه؟ چیزی نمیشه که نازنین لیوان اب پرتقالشو با نی که خیلی هم دوس داره میریزه تو یه بشقاب بزرگ بعد صورتشو دستاشو با اب پرتقال میشوره .. نازنین جونی چیکارا میکنه اینروزا؟ کارای زیادی میکنه مثلا چند روزه صبحها  هرچی میخواد بخوره یه میز شیشه ای میاره میچینه روش صندلیشو پشتش میزاره میشینهرو صندلی دفتر و خودکارم میزاره واسه نقاشی کل میزو پر میکنه با نمکدون بشقاب لیوان  دفتر مثل میزکارمثلِ خاله خاله بازی با خودش و عروسکاش حرف میزنه پوشکشون میکنه کارتهایحیووناتشو میاره تا به مامان بگه همشونو میشناسه یه عالمه پرنده  و حیوونو ...
27 آذر 1391