نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

نازنین جون

راز احساس مادرانه

راستش را بخواهی عزیزکم...دلبندم...دلم میخواهد با تو حرفها بزنم با تو چیزها بگویم..از خیلی چیزها و حرفها..از حال و روز اینروزها...این سالها...که یکوقتی گذشته میشود برای تو...گذشته  ای دور از روزگاری دورتر..و فردا و اینده ای که معلوم نیست...چه خواهد شد...ادمها سرجایشان باشند یا نباشند...و چرخه طبیعت زندگی کماکان میچرخد..و میچرخدچونان سیبی هزار چرخ میخورد...هزار فریب..و ادمیزاد از فردایش هم بیخبر است..شاید همین چیزها باعث میشود دلم بخواهد برای  تو ارام جان..انیس و مونسم بنویسم..میدانی..دوست داشتنت یک شکلی است یک جوری است...که ادم را مست و مسحور میکند..انوقتها قبل از داشتنت...هیچ وقت فکر نمیکردم..مادر خوبی شوم..یا نه مادر با احساسی باش...
27 مهر 1392

مادر تو بودن را دوست دارم

میدانی گلبرگ گلم...میدانی نازنین جان مادر میدانی؟  الان که خوابیده ای دلم برایت تنگ شده...میبینی مادرها خودشان خود آزارند...انگار همین که شیطنت میکنی همین که صدای نفسهایت را مادر میشنود راضیست همین ازار و اذیتهایت هم به جان مادر شیرین است...میدانی نازنینکم...روزگار عجیبی است..قصه های عجیب و غریبی دارد...وقتی برای تو مینویسم..حال قشنگی دارم..هرچند میدانم...روزهای خیلی دوری خواهی مرا خواند...سالهای دوری که نمیدانم انروزها اوضاع چطور و چگونه خواهد بود...امروز جمعه است..و بگمانم اخرین روزهای مهر سال ١٣٩٢..میبینی جان مادر داری وارد ٤ سالگی ات میشوی...اینجا هوا کمی سرد شده....اینجا پاییز که میشود..دیگر سرما از هر روزنه ای نفوذ میکند..مادر تاز...
26 مهر 1392

برای تو و از تو نوشتن حال مرا خوب میکند مادرجان!!

میدانی دخترکم میدانی عزیزک ٣ ساله ام میدانی جان مادر زندگی همیشه انطور که دلت میخواهد پیش نمیرود...انطور که نقشه اش را میکشی ..انطور که دلت میخواهد...انطور که هوا و هوسش را داری باب میلت نمیشود..میدانی عزیزکم..سرنوشت ادمیزاد را گاهی به کجاها که نمیکشاند..یادم میاید پارسال اینوقتها ولوله بو د نزدیکهای تولدت بود...یادش بخیر عمر ادمیزاد قصه های زیادی دارد عزیزکم دلبندم...حالا ١ سالی بزرگتر شده ای شیرنتر شده ای..دیشب میگویی مامان بخواب من اقای دکترم بعد با دسته  طناب بازی داشتی  مادر را درمان میکردی ...آه عزیزکم زیبایم..آه فرشته اسمانی مادر خیلی دوستت دارد...
25 مهر 1392

امروز روز عید قربان است مادر جان..

سلام عشقم سلام گلبهارم سلام شیرین سخنم..سلام طوطی کوچولوی اینروزهایم..سلام مادرامروز عیدقربان است..دیروز عرفه بود..میدانی عرفه چیست؟ عرفه روز بزرگی است برای بچه مسلمانها..عرفه روز اشک است مادر روز نزدیک شدن به خدا..روز لحطه های ناب و پایان دعای عرفه.گفتمت نازنین برای مامان دعا کن برای بابا جونت دعا کن..اونوقت ..تو کوچولوی نازم همونجور سیب میخوردی دعا کردی گفتی اودایا مامانم حالش خوب باشه..بابام سالم باشه اودمم اوب باشم..بابابزرگمم اوب باشه الهی امین...ایشا..که تنت به ناز طبیبان نیاز مباد مادر...و به شادی زندگی کنی دخترکم...امروز قربان است مادر جان قربان..میدانی قربان یعنی چه..یعنی قربانی فرزند یعنی ...آه نازنینکم..امروز روز قربان  است...
24 مهر 1392

بدون عنوان

مادر شدن مادر خوب بودن کار سختیه..اصلا مادر بودن سخت ترین و شیرینترین شغل دنیاست.. یه شغلباهمه خستگیاش..به اونلبخندش می ارزه..اما بعضی وقتا مامانی کلافه میشی..درمونده میشی..درجا میزنی..انگار دیگه رمق و جونی نداری..هرچی انرژی انگار داشتی..همش ته کشیده.. ن:مامانی بیا دَده..پام میتاره.(میخاره)بیا دِگه.. م:چی شده مامانی باز.. ن:ای بابا اَسته شدم میتام بخوابم بادیمو بیار م:خسته شدی ؟از چی مامانی ن:آهه اَسته شدم ای بابا دیده (شیشه)میتام دایی(چایی)میتام ن:مامایی بیا دِگه میتام اَسته شدم م:خوب از چی خسته شدی فدای خسته شدنت مامانی ن:بیا پا یَم بتار م:فدای پایت بشم مامانی ن:بتار بتار دیگه غذا میتام م:غذا؟چی میخوای پلو خوبه ن:...
12 تير 1392

..

اینروزا همش خسته ام..همش کلافه..درمونده از مادرنه هایم.. اینروزها روزهای عجیبیه..روزایی که مادر بودنم به حاشیه کشیده شده.. اینروزها مدام در تاب و تبم..در تقلای زندگی..در بالا پایین شدن امواجش.. اینروزها..روزهای عجیبیه مادر..روزای سختیه.. تو  شیطنتهای کودکانه مادر ..من روزهای خستگی و درد و خوابهای سنگین مادر تو  سرخوشی کودکی..شیطنت  بهانه..من درموندگی..اوار خستگی.. شاید یه روز که بزرگ شی خانوم شی مامان اینروزهااصلا یادت نیاد..سفر مشهدمون یادت نیاد قطار و تاخیرمون یادت نیاد ..شبای بلوار رفتنمونیادت نیاد..کوه و شمال و دشت شقایقها یادت نیاد..میدونی مامانی.40 روز گذشته..و خاله نسیم رفته..پرکشیده و از این دنیای خاکی رفته...
12 تير 1392

خوب شو مامانی

دیشب شب خوبی نبود نازنین یهویی از خواب بیدار شد و بالا آورد  بعدم رفت دستشویی و یه اسهال شدید بعدم تبش شروع شد ..مادر شدن بعضی وقتها خیلی سخته باید رو سرش بیدار بمونی اونم درست وقتی خودت بیماری خسته ای درد داری ..چشات داره از خواب میره اما باید کنارش بمونی..مادر بودن بعضی وقتا خیلی سخته..برای همین میگن بهشت زیر پای مادرانه..و بابایی دیشب فقط خواب بود..حالا اوضات بهتر شده خدارو شکر تب داری اما کمه..نمیدونم شاید از خوردن شیر شد..البته شیر کاملا تازه بود..و چند روز پیش هم همین مشکل منهای اسهالش پیش اومد..باید اماده شیم باهمبریم درمونگاه..دفترچه ات رو هم بدیم..عکس دارش کنن.اخه دخترم دیگه خانوم شده..دفترچشو بدون عکس قبول نمیکنن..اولین عکس ٣ ...
6 تير 1392

مهد رفتن نازنین جونی

صبحها مامانی منو خواب الود لباس میپوشه و میبره مهد راستش مامانی چند تا مهد عوض کرد..یه مهد قرانم برد اما..راستش خیلی گریه کردم.اخرشم رفتم همون کهد کنار کلاش مامانیم..مهدش سه ستاره  اس..اما مامانی خیلی حساس بود...که چطور باشن..چطوری رفتار میکنن...کلاسای مامان جونیم شروع شده شنبه تا سه شنبه..ظهرا هم 12 با مامانی برمیگردیم..یعنی من 9 تا 12 میرم مهد همزمان با کلاسای مامان جونیم..الانم تو ماشین حین برگشت خوابم برد..غش کردم اصلا..خب شما بهم حق بدین دیشب یه عالمه با حسناجون..توپ بازی کردیم 1 خوابیدم..اونوقت کله صبح مامانیم  منو بیدار کرده 8 و نیم صبح برده مهد..چشمتون روز بد نبینه منمگریه همینجور مامانی ماشینو پارک کرده..دیدم  نرفتیم ...
28 خرداد 1392